.
سلام. دختري 24 ساله هستم در يك خانواده مذهبي زندگي ميكنم پدرومادري مهربان دارم كه از هيچ محبتي برامون دريغ نكرده اند.دريك روستاي نسبتا محروم زندگي ميكنيم اما با اين وجودبه لطف خداومحبتهاي پدرومادرم تونستم ادامه تحصيل بدهم و هم اكنون 2ماهي است كه موفق شدم تحصيلاتم را در مقطع ليسانس كامپيوتر به پايان برسانم. با توجه به اينكه در روستاها اغلب جوانان زياد به تحصيلات علاقه نشان نميدهند، ازاينرو خواستگاراني كه تابحال داشته ام را به خاطر پايين تر بودن سطح تحصيلات نسبت به خودم رد كردم.خيلي نگران اين موضوع هستم كه نتونم شريكي همسطح خودم پيدا كنم به خاطر همين يكي از خواستگارام كه فكر ميكردم شايد هموني باشه كه ميخوام روخيلي جدي بهش فكر كردم اما شرايطي پيش اومده كه منو بسيار مضطرب ونگران كرده، دچار نوعي ترديد ودودلي شدم از اينرو از شما راهنمايي مي خواستم. دانشجوي ترم 3 كارشناسي بودم كه يكي از همكلاسي هايم از طريق يكي از دوستان نزديكم كه رابطه خوبي با او داشت از من خواستگاري كرد،اول اصلا قبول نكردم كه باهاش حرف بزنم با اينكه به ظاهرپسر بسيار خوب وبا خدايي بود، به اصرار دوستم راضي شدم،طي يك جلسه كه دوستم نيز حضور داشت حرفاشوبیان کرد،ميگفت منو به خاطر اين انتخاب كرده ،كه با اينكه تو شهر غريب هستم ولي خيلي خوب تونستم خودم رو حفظ كنم.ميگفت مثل اينكه پدرومادر بالا سرتون هست.ميگفت خيلي دخترها منتظرنداز خانواده دور بشن وبروند دنبال بي بند وباري و...از لحاظ اخلاقي پسر خوش اخلاق و شوخ طبعي بودولي من به خاطر شرايطي چون بيكاري ايشون خدمت سربازي،تفاوت فرهنگي كه بينمان وجود داشت (با توجه به اينكه از دو استان بوديم)جواب رد دادم،اينا دلايلي بود كه براي مخالفتم بهش گفتم. قضيه تقريبا تمام شد تا اينكه اواخر ترم 4 دوباره پيشنهادش رو مطرح كرد اينبار شماره منو از دوستم گرفته بود واز طريق پيام بيان كرد چون از لحاظ ايماني قبولش داشتم وخيلي به مسايل شرعي و حجب وحيا اهميت مي دادو من هم هميشه از خدا مردي ميخواستم كه مثل خانواده خودم باايمان باشد وقتي اصرار ايشان روديدم تصميم گرفتم فرصتي بهش بدهم، شايد واقعا همان كسي باشه كه آرزو دارم ،بنابراين جواب پيامهاشو ميدادم ،هيچوقت پيام عاشقانه اي بين ماردوبدل نشد، سعي ميكرد خيلي مودبانه ومنطقي وبه دور ازهرگونه احساسي نظر منو در مورد خودش بپرسه.سوالاتي مثل اينكه دوست داريد شريك زندگيتون چطورآدمي باشه و....منم جواب ميدادم،بيشتر ميخواست به شناخت برسه ،يه بار ازش پرسيدم اصلا منو دوست داري وتا حالا پيش خودت يه عاشق به حساب اومدي؟باور نميكنيد گفت:عشق بي شناخت هوسه،ميدونم درست ميگه ولي برام خيلي غيرعادي بود، يه روز گفت اگه بگم دچار شك شدم شماچيكارميكنيد، منم با اينكه دلخور شدم سعي كردم كه اين حالتمو بروز ندم،گفتم:\" خوب بهتون حق ميدم قرار بود اول همديگه رو بشناسيم\"،درواقع ميگفت :\"من به انتخاب شما شك ندارم دراينكه آيا خانواده هامون موافقت ميكنند يانه دچار ترديد شدم.\"اين همان مسيله اي بود كه من روزهاي اول به ايشون گفته بودم كه ممكنه پدرومادرم با مسافت دور مخالفت كنند،ظاهرا ايشون از طرف خانواده خود مشكلي نداشتند فقط ميگفت كه مادرم بايد شمارو ببينه ونظر نهايي روبده، شب گفت كه ميخواد استخاره بگيره،با اينكه ميدونستم كه گرفتن استخاره جايز نيست ولي قبول كردم،به قول خودش ميخواست دلش قرص بشه. فرداش ازم خواست كه منم استخاره بگيرم،در ضمن گفت كه استخاره خودش خوب اومده،اما بعد كه استخاره من ميانه اومد گفت كه مال اونم ميانه بوده.واقعا مونده بود كه چيكاركنه.به من ميگفت بايد چكاركنم.گفتم نميدونم.ناراحت بود انگاراز گرفتن استخاره پشيمون شده بود ولي به خاطر اعتقاد زيادي كه داشت نمي تونست استخاره رو ناديده بگيره.اولش ميگفت:اگه استخاره بد هم بياد من تورو ميخوام ،به پام صبر كن واز اين جورحرفا...گفتم چندسال بايد به پاتون صبركنم،گفتم خيلي بي تجربه اي و...ناراحت شد و گفت:هيچكي از قسمتش خبر نداره،بهش گفتم از من چه انتظاري داري؟گفت:هيچي فقط نميخوام كاري كنم كه به شما برخورده باشه. درواقع دچار نوعي سردرگمي شده بود به خاطر همين گفتم من از شما ناراحت نميشم وقضيه رو تمومش كردم.حاضر نبودم به هيچ وجه ازغرورم بگذرم وبهش بگم كه ناراحت شدم، براش آرزوي خوشبختي كردم تا مطمين بشه كه از دستش دلخور نيستم.با اينكه تو دلم آشوبي برپابود.اونم برام دعا كردوظاهرا برای بار دوم همه چي تموم شد،ازش توقع نداشتم كه اين رفتارهارو داشته باشه.نميدونيد تواين مدت چقد بهش عادت كرده بودم با اينكه هيچ وابستگي از خودم نشون نداده بودم ولي خيلي برام سخت بود كه با اين موضوع كناربيام.تا مدتها احساس ميكردم تحقير شدم.انتظارنداشتم كسي كه ادعا كرده منو ميخواد به اين راحتي با يك استخاره منو كنار بذاره. يك ماه بعد كه امتحانات پايان ترم تازه شروع شده بود،دوباره پيام داد البته تو اين مدت هم هفته اي يه پيام ميداد پيامهاي فلسفي.منم جواب ميدادم بازم به خاطر اينكه فكر نكنه كه من ناراحتم.تا اينكه بعد از اولين امتحان گفت كه مادرش از اينكه استخاره گرفته ناراحت شده و گفته نبايد اين كار وميكردي، ميخواست مادرشو بياره تامنو ببينه .یعنی دوباره شروع شد من قبول نكردم.به خاطر مسايلي كه پيش اومده بود ديگه قاطي كرده بودم نميدونستم چه رفتاري باهاش داشته باشم.امتحانامون تموم شد،روز آخر ازم خواست بيشتر بمونم تامادرشو بياره. من برگشتم به شهرخودمون ازم خواست هروقت براي انجام كاراي فارغ التحصيلي رفتم خبرش كنم تا مادرشو بياره منو ببينه ونظر نهايي رو بده..تواين مدت گاهي وقتا پيام ميداد يادي ازما ميكرد.فكرنميكنم تابحال همچين موردي ديده باشيد.شايد 2هفته اي يه بار.به عنوان يه دختر توقع داشتم كسي كه دوستم داره خيلي بيشتر ازاينها علاقه اشو نشون ميداد ولي همين دير به دير پيام دادن بيشتر منو به شك مينداخت. شايد اگه يكي دوبار به زبون مياورد كه دوستم داره باورش ميكردم ولي افسوس.. تحمل اين كارهاش برام سخت بود،بهم حق بديد كه همچين انتظاراتي داشته باشم.هيچ وقت نتونستم بفهمم چطور آدمي هست؟ونتونستم احساس واقعيش رو بفهمم،دليل اين طرز برخورد رو نمي دونستم شايد غرور وياشايد شرم وحيا؟ يه شب پيام داد كه سردوراهي زندگي بدجوري دچار ترديد شدم.ازم خواست براش دعاكنم.نميدونم چه فكري پيش خودش كرده بود ،من هنوز باورش نكرده بودم كه دوباره همچين پيامي داد.ديگه شورشو درآورده بود،شما جاي من بوديد چيكار ميكرديد، تازه يادش افتاده بود كه بايد سربازي بره وارشدش وبگيره و...به خاطر اين قضايا ميگفت 2سال سرگردون ميشي.كاش ميدونست اين همون حرفايي بود كه من بار اول بهش گفتم.ميگفت اگه با يكي ديگه ازدواج كني بهتره برام ،تا اينكه يكي دو سال حيرونت كنم. دخترا هيچوقت دوست ندارند همچين حرفهايي از طرف مقابلشون بشنوندحتي اگه به صلاحشون باشه، بهشون برميخوره،فكرميكنند ميخوان از سرخودشون بازشون كنند، ولي در عوض دوست دارند كه بهشون بگن كه حاضرند هركاري كنند تا اونو بدست بيارندحتي اگه 2سال حيرون بشن، همين كه ببينن طرف مقابلشون هركاري ميكنه تا بهش برسه باعث جلب اعتماد ميشه،همون چيزايي كه منم انتظار دارم ولي اون هيچوقت از اين حرفا نزد شايد بلد نباشه،شايد هم واقعا منو نميخواد،ديگه نميدونم چطور باهاش رفتاركنم.واقعا نميدونم اين دلسوزي به خاطر منه يا چيز ديگه.ازش خواستم فراموشم كنه. گفت:به خدا من نامرد نيستم دل دارم،نميخوام به خاطر مشكلاتم ضايع بشم تنها راهم صبره.بهش گفتم:نميتونم به پاي مشكلات شما صبركنم. ازاون به بعد گاهي وقتا پيام ميده ولي جوابشو نميدم ديگه ازش خسته شدم،نميخوام دوباره شروع بشه چون ميدونم چندوقت ديگه يه قضيه ديگه پيش مياد.ولي هر روز انتظار ميكشم كه پيام بده.شايد 2 هفته اي يه پيام ميده، پيامهاي كه ميده عاشقانه نيست ،اصلا سعي نميكنه كه باهام حرف بزنه وقانعم كنه،سعي نميكنه كه خودشو ثابت كنه كه من باورش كنم،انتظار داشتم يه جوري راضيم ميكرد.به قول خودش ميگه سكوت كردن بهتر ازنامرد شدنه.اصلا نميتونم حدس بزنم چي تو دلش ميگذره،آدم غير قابل پيش بيني اي هست. از شما خواهش ميكنم راهنماييم كنيد .سعي كردم تمام مسايلي كه پيش اومده رو بگم شايد بتونيد شخصيت ايشون رو برام روشن كنيد چون من نتونستم بشناسمش.شايد هم تقصير منه ،نمی دونم!!بهم بگيد اين رفتارها يعني ميكنم، به كمكتون احتياج دارم..... دریافت درخواست: شنبه 7 خرداد 1390 |
دخترم؛ پیام مفصل شما را خواندم اما از تحیر شما متاثر شدم لذا نکاتی اساسی به شما یاد آوری می شود که امید است رعایت آنها، شما را از سرگردانی و تحیر نجات میدهد.
ارسال پاسخ: شنبه 7 خرداد 1390 |