كمند شيطان
يكي از علماي بزرگ مي گويد: هنگامي كه در نجف اشرف در محضر استاد بزرگ شيخ مرتضي انصاري بودم شبي شيطان را در خواب ديدم كه چند طناب در دست دارد و مي رود. گفتم كجا مي روي؟
گفت: مي خواهم اين طناب ها را به گردن اشخاص بگذارم، ديروز يكي از آنها را به گردن شيخ مرتضي انصاري گذاشتم و از اتاقش خارج كردم ولي در ميان كوچه طناب را انداخت و خود را رها كرد.
وقتي از خواب بيدار شدم خدمت شيخ مشرف شدم و خواب خود را به ايشان عرض كردم.
شيخ فرمود: شيطان راست گفته است؛ زيرا آن ملعون ديروز مي خواست مرا فريب دهد. چون من پول نداشتم و چيزي در منزل لازم شده بود، با خود گفتم يك قران از سهم امام نزد من مي باشد اين را به عنوان قرض بر مي دارم و خرج مي كنم و بعد ادا مي نمايم. آن يك قران را برداشتم و از منزل خارج شدم، تا ميان كوچه هم آمدم ولي آن جا پشيمان شدم و به خانه مراجعت كردم و پول را سر جاي خود گذاردم.
منبع: قصه هاي معنوي