نمرود پسر کنعان بن سام بن نوح بود، وى مالک ممالک مشرق و مغرب بود و آن چنان متکبر و خودخواه شد که دعوى الوهیت کرد. آن ملعون بتهایى به صورت خویش تراشیده و به اطراف فرستاد و مردم را به عبادت آنها مجبور گردانید. منجمین خبر دادند: شخصى متولد خواهد شد که مردم را به قبول دین جدید ترغیب خواهد کرد و اساس پادشاهى تو را منهدم خواهد ساخت.
نمرود از شنیدن این سخن دگرگون شد و شبى که قرار بود بنا به گفته منجمین نطفه حضرت ابراهیم علیهالسلام در رحم مادر قرار گیرد، مأمورانى قرار داد تا مردان را از زنان جدا کرده و بیرون از شهر نگه دارند. اتفاقاً آن شب براى نمرود کار مهمى پیش آمد و بنابر اعتمادى که بر پدر ابراهیم علیهالسلام داشت او را براى انجام آن کار به شهر فرستاد، او به قصر آمد و مأموریتش را انجام داد ناگهان در بیرون قصر چشمش به نونا همسر خود افتاد که به تماشاى قصر نمرود آمده بود. میل نزدیکى بر پدر ابراهیم علیهالسلام غلبه کرد و نطفه ابراهیم علیهالسلام منعقد شد، لذا او را بعد از تولد در غارى پنهان نمودند. وى سرانجام در 15 سالگى از اختفاء بیرون آمد.
نونا او را به خانه برد و به آذر نشان داد. تا زمانى که ابراهیم علیهالسلام به بتها چیزى نگفته بود، آذر به او محبت مىکرد. از وقتى که مردم را از عبادت بتها نهى کرد، چندین مرتبه بین او و آذر مناظره و مجادله صورت گرفت. خبر این مناظرات به نمرود رسید و نمرود ابراهیم علیهالسلام را خواست. ابراهیم علیهالسلام در مقابل نمرود سجده نکرد. نمرود گفت: چرا سجده نکردى؟ فرمود: من جز بر پروردگارم بر کسى سجده نمىکنم. نمرود گفت: پروردگار تو کیست؟ ابراهیم علیهالسلام فرمود: او کسى است که مىمیراند و زنده مىکند. نمرود گفت: این کار من است، دو نفر زندانى را آورد. یکى را به قتل رساند و دیگرى را آزاد کرد. ابراهیم علیهالسلام فرمود: پروردگار من آفتاب را از مشرق بیرون مىآورد تو اگر مىتوانى از مغرب بیرون بیاور. نمرود مات و مبهوت ماند و نتوانست هیچ جوابى بدهد.
در روز عید که نمرودیان (اهالى بابل) به صحرا رفته بودند، ابراهیم علیهالسلام در شهر ماند. پس از رفتن تمامى اهل بابل، ابراهیم علیهالسلام بتها را شکست. مردم که از صحرا آمدند، بتها را شکسته دیدند به نمرود گزارش دادند. نمرود ابراهیم علیهالسلام را احضار کرد، گفت: اى ابراهیم تو بتها را شکستهاى؟ ابراهیم علیهالسلام فرمود: این بت بزرگتان، از او بپرسید. مشرکان سر به زیر انداختند. ابراهیم علیهالسلام آنها را موعظه نمود و فرمود: چیزى را ستایش مىکنید که نه نفعى دارد و نه ضررى. چرا درک نمى کنید؟
نمرود تصمیم گرفت، ابراهیم علیهالسلام را در آتش اندازد. محوطه وسیعى آماده کردند و آتش بزرگى در آن محیا ساختند و با منجنیق ابراهیم علیهالسلام را در آن انداختند. جبرئیل نزد آن حضرت آمد، عرض کرد: حاجتى دارى؟ فرمود: به تو نیازى ندارم، اما به پروردگار جهانیان نیازمندم. در این هنگام خطاب رسید: اى آتش بر ابراهیم سرد و سالم باش. ابراهیم علیهالسلام در گلستانى سبز و خرم قرار گرفت.
نمرود پس از مدتى به فکر جنگ با خدا افتاد. لذا مناره بلندى آماده کردند، نمرود به آنجا رفت. از آنجا آسمان را آنچنان دید که از زمین مىدید. پایین آمد، سپس مناره ریخت و آواز مهیبى به گوش رسید که مردم همه ترسیدند.
نمرود به ابراهیم علیهالسلام پیشنهاد جنگ کرد، آن حضرت قبول نمود. نمرود با لشکر عظیمى به جنگ ابراهیم آمد، ولى آن بتشکن الهى تنها در برابر نمرودیان ایستاد. مردم از دلیرى آن حضرت در حیرت ماندند. ناگاه به فرمان الهى لشکر پشه رسید و سر و روى نمرودیان را گزید. نمرود مبهوتانه به قصر خویش پناه برد ولى پشه در نهایت کوچکى لبش را گزید و بعد به دماغ نمرود رفت در حالى که مغز او را مىخورد. مدت چهل سال در نهایت مریضى عمرش سپرى شد و در این روز به درک واصل شد. وى چهارصد سال سلطنت کرد.
منبع: پایگاه دانشنامه اسلامی